من نه میخواهم اتدوه قلبم را با شادی اقبال دیگران عوض کنم ونه خشنود می شوم که اشکم را اگر از اعماق وجودم سرچشمه میگیرید آرام سازم. آرزوی قلبی من این است که همه ی زندگی ام در این جهان جز اشک ولبخند نباشد.
اشکی که قلبم را پاک می کند واسرار زندگی رموزاتش را برایم آشکار می سازد،
لبخندی که مرا به دوستان ورفیقانم نزدیکتر می کند،
اشکی که با آن قلبهای شکسته را به هم پیوند زنم،
من شادمانه مردن را به بیهوده و ناامید زیستن ترجیح می دهم.
دوست دارم که در گرسنگی جاودانه ی عشق وزیبایی بمانم،زیرا اکنون می دانم آنان که قانعند بدبخت ترین مردم هستند. من شنیده ام نوای مشتاقان وآرزومندان را که شیرین تر از نغمه هایی دلنواز است:"چون شب فرا می رسد گل ها، گلبرگ هایشان را جمع می کنند و می خوابند وشوق خود را به آغوش می کشند به هنگام صبح، لب هایشان را می گشایند تا بوسه ی خورشید را بچینند."
زندگی گل اشتیاق است و آرزو اشکی ولبخندی.
آب های دریا بخار می شوند و به آسمان می روند،گرد می آیند وابر می شوند، وابر بر فراز تپه ها ودره ها پرسه می زنند تا نسیمی پاک بوزد.
سپس اشک ریزان، بر مزرعه ها فرو می چکد وبه جویبارها و رودخانه ها می پیوندند تا به خانه اش دریا باز گردد.
زندگی ابرها، هجران و وصل است،اشکی ولبخندی.
واین چنین است روح، که از روح اعظم جدا می شود تا به سوی جهان ماده سفر کند، چون ابر بر فراز کوه های اندوه و دشت های شادی به پرواز در آید تا نسیم مرگ بر آن وزیدن گیرد و دوباره به همان جا که بود بازگردد،به اقیانوس عشق وزیبایی که همانا خداست.
*جبران خلیل جبران*
*ماه من،
غصه اگر هست،بگو تا باشد!
معنی خوشبختی،
بودن اندوه است...!
این همه غصه وغم،این همه شادی وشور،
چه بخواهی وچه نه،میوه یک باغند.
همه را با هم وبا عشق بچین....
ولی از یاد مبر،
پشت این کوه بلند،سبزه زاری است پر از یاد خدا،
ودر آن باز کسی می خواند،
که خدا هست،خدا هست،
وجرا غصه؟!جرا؟