تلون دره | ||
روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد،این زن همیشه با خدا صحبت می کرد و با او رازو نیاز می پرداخت روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید ،زن از شادمانی فریاد کشید کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست در چند ساعت بعد در کلبه او بصدا در آمد!زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مغلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود کسی آنجا نبود!زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به انتظار نشست !ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد ،زن با امیدواری بیشتر در را باز کرداما این بار فقط پسر بچه ای پشت در بود که لباس کهنه ای به تن داشت بدن نهیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود ،صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه بصدا در آمد ،زن پیش رفت و در را باز کرد ،پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود ،پشت در بود پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش از فرط پیری به لرزش در آمده بود ،زن که از این همه انتظار خسته شده بود ،این بار نیز در را به روی پیر زن بست! [ دوشنبه 91/6/27 ] [ 10:53 عصر ] [ تیله بن بالادهی ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |