سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تلون دره
قالب وبلاگ

ما حادثه ای به زخم آراسته ایم
کز تیرگی قدیم شب کاسته ایم
صبحیم که صادقانه از خواب گران
با یک نفس عمیق برخاسته ایم
آی بی جانها!دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید
تو چه می دانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش رقص مرگ را
تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناسه چیست

تو چه می دانی سقوط(پاوه)را

(باکری) را،(باقری)را ،(کاوه)را
هیچ می دانی(مریوان) چیست هان!
هیچ می دانی که(چمران) کیست ؟هان!
هیچ می دانی بسیجی سر جداست؟

هیچ می دانی (دوعیجی) در کجاست؟
این صدای بوستان پرپر است
این زبان سرخ تسلی بی سر است

تو چه می دانی ،چه می دانی،چه می دانی

چون از این دنیا نبردی شبنمی

با همان هایمان که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند
با همان ها کز هوس آویختند
زهر در جام خمینی ریختند
پای خندقها احد را ساختند
خون فروشی کرده،خود را ساختند.

حضرت خمینی (ره) می فرماید:ای شهدای بزرگ و ای شهدای زنده عزیز!مجاهدات شما و برادران و خواهران بزرگوارشما در جبهه ها و پشت جبهه ها که با اخلاص خاص خود عنایت خاص خداوند قادر را جلب نمودید،کدام قدرت و کدامابزارجنگی می توانست جمهوری اسلامی و کشور عزیز شما را از این دریای متلاطم که شرق و غرب و وابستگان به آندست به دست هم و بازو به بازوی یکدیگر تشکیل داده و در پی غرق آن کوشیدند و می کوشند نجات دهد. این کوردلان ازخدا بی خبر و عاری از معنویات نمی دانستند که این کشتی نوح است که خدایش کشتیبان و پشتیبان است.

هفته دفاع مقدس بر جای ماندگان از عافله عشق مبارک.


[ یکشنبه 91/7/2 ] [ 9:20 صبح ] [ تیله بن بالادهی ] [ نظرات () ]

روزی روزگاری زنی در کلبه ای کوچک زندگی می کرد،این زن همیشه با خدا صحبت می کرد و با او رازو نیاز می پرداخت روزی خداوند پس از سالها با زن صحبت کرد و به زن قول داد که آن روز به دیدار او بیاید ،زن از شادمانی فریاد کشید کلبه اش را آماده کرد و خود را آراست و در انتظار آمدن خداوند نشست در چند ساعت بعد در کلبه او بصدا در آمد!زن با شادمانی به استقبال رفت اما به جز گدایی مغلوک که با لباسهای مندرس و پاره اش پشت در ایستاده بود کسی آنجا نبود!زن نگاهی غضب آلود به مرد گدا انداخت و با عصبانیت در را به روی او بست. دوباره به انتظار نشست !ساعتی بعد باز هم کسی به دیدار زن آمد ،زن با امیدواری بیشتر در را باز کرداما این بار فقط پسر بچه ای پشت در بود که لباس کهنه ای به تن داشت بدن نهیفش از سرما می لرزید و رنگش از گرسنگی و خستگی سفید شده بود ،صورتش سیاه و زخمی بود و امیدوارانه به زن نگاه می کرد زن با دیدن او بیشتر از پیش عصبانی شد و در را محکم به چهار چوبش کوبید و دوباره منتظر خداوند شد خورشید غروب کرده بود که بار دیگر در خانه بصدا در آمد ،زن پیش رفت و در را باز کرد ،پیرزنی گوژپشت و خمیده که به کمک تکه چوبی روی پاهایش ایستاده بود ،پشت در بود پاهای پیرزن تحمل نگهداشتن بدن نحیفش را نداشت و دستانش از فرط پیری به لرزش در آمده بود ،زن که از این همه انتظار خسته شده بود ،این بار نیز در را به روی پیر زن بست!
شب هنگام زن دوباره با خداوند صحبت کرد و از او گلایه کرد که چرا به وعده اش عمل نکرده است.
آنگاه خداوند پاسخ داد:
من سه بار به در خانه تو آمدم اما تو مرا به خانه ات راه ندادی.


[ دوشنبه 91/6/27 ] [ 10:53 عصر ] [ تیله بن بالادهی ] [ نظرات () ]

"غنچه" یعنی گل پیش از لبخند

"ناودان"یعنی نی لبک شرشر باران از روی دیوار

"مروارید"اشکی گرانبها،در پشت پلکهای صدف

"درخت"زیباترین شکل پا شدن از خاک و ایستادن در برابر باد

"رود"لحظه ای که بود رد شد و گذشت.لحظه که هست می شود کنار آن نشست...

"کوه"سنگی کهنسال با مویی سفید

"باد"عارف هوهو زن کوچه ها...

"مادر"هفت آسمان زندگی

"پدر"آفتابی که شب ها روشنی بخش خانه هاست...


[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 9:24 عصر ] [ تیله بن بالادهی ] [ نظرات () ]

پنجره خیالم را گشودم

همچون پرنده ای آرام پر گشودم

تنها و گریان

غرق در رویا

پرگشودم به سوی تو

به سوی گنبد نبلی رنگ

قلبم از دوری شده تنگ

یاد تو مونس من

عشق تو جان و دل من

نام تو ذکر روزو شب من

پر گشودم از سرزمین تنهایی

از بی کسی و بی دلی به سمت رهایی

پر گشودم به سر زمین عشق ها

ذکر هر شب من لااله الا الله


[ سه شنبه 91/6/21 ] [ 9:8 عصر ] [ تیله بن بالادهی ] [ نظرات () ]

شب است و همه به امید دیدار کسی خفته اند . آخر فردای این شب آقای نازنین به این خاک فانی خواهند گذاشت که نه چلچله ها یارای خوشامد گویی اش را دارند و نه چشم ها یارای اشک ریختنش را ...روزها می گذرد ،مثل تمام لحظه ها ی بدون آمدن شما و من هنوز در حسرت دیدار شما آواره ترینم . آقایم حتی ماهیها نیز دیگر نفس کشیدن برایشان سخت است چون دیگر جمعه ها با آنها قهرند. جمعه هایی که شما نیستید،یعنی جمعه سیاه،یعنی جمعه بدون نفس .
دلم می خواهد بگویم ای آقایم، ای مولایم،بی صبرانه منتظر آمدنت هستم و خواهم بود. هر آدینه که فرا می رسد لبریز از نشاط و امید هستم که تو بیایی. همواره چشمانم پر از اشک میشود زیرا در آرزوی رویت دیدار چهره نورانیت هستم . ای منجی عالم بشریت!بنده ی حقیر از دنیای پر زرق و برق چشم پوشی کردم و عاشقانه تو را دوست دارم . هرگاه که او بیاید جهان عاری از انسانهای فقیر و مظلوم خواهد شد . پس ای سرور یاریم کن تا در منجلاب گناه و معصیت گرفتار نشوم و بنده خدا و ناچیز را از مهمترین امید زندگی اش یعنی آرزوی ظهورت ناامید نکن ، زیرا در همه حال به یادت هستم و با تو بودن واژه زیبای انتظار را معنی می کنم.


[ یکشنبه 91/4/11 ] [ 5:26 عصر ] [ تیله بن بالادهی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

خدایا نمی گویم دستم بگیر،عمری گرفته ای مبادا رها کنی.
موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 71397